نام كتاب: شازده كوچولو
نويسنده: آنتوان دو سنت اگزوپري
مترجم: محمد قاضي
ناشر: شرکتسهامیکتابهایجيبی (باهمکاریموسسهانتشاراتاميرکبير)
چاپشانزدهم: ١٣٨٠ (چاپاول: ١٣٣٣)
تقديم به لئون ورت
از بچهها عذر میخواهم که اين کتاب را به يک آدم بزرگهديه کردهام. عذر من موجه است. چون اين آدم بزرگ بهترين دوستی است که در دنيادارم. عذر ديگری هم دارم: اين آدم بزرگ میتواند همه چيز حتی کتاب بچهها را بفهمد. عذر سومی هم دارم: اين آدم بزرگ ساکن فرانسه است و در آنجا سرما و گرسنگی میخورد ونياز بسيار به دلجويی دارد. اگر همه اين عذرها کافی نباشد میخواهم اين کتاب را بهبچگی آن آدم بزرگ تقديم کنم. تمام آدم بزرگها اول بچه بودهاند (گرچه کمی از ايشانبه ياد میآورند.) بنابراين عنوان هديه خود را چنين تصحيح میکنم:
تقديم به لئون ورت
آن وقت که پسرکی بود.
١
وقتیششساله بودم روزی در کتابی راجع به جنگل طبيعی که "سرگذشتهای واقعی" نام داشتتصوير زيبايی ديدم. تصوير مار بوآ را نشان میداد که حيوان درندهای را میبلعيد. اينک نسخهای از آن تصوير را در بالا میبينيد.
در آن کتاب گفته بودند کهمارهای بوآ شکار خود را بیآنکه بجوند درسته قورت میدهند. بعد، ديگر نمیتوانندتکان بخورند و در شش ماهی که به هضم آن مشغولند میخوابند.
من آن وقت در بارهماجراهای جنگل بسيار فکر کردم و به نوبه خود توانستم با مدادرنگی، تصوير شماره ١ راکه نخستين کار نقاشی من بود بکشم. آن تصوير چنين بود:
شاهکارخود را به آدمبزرگها نشان دادم و از ايشان پرسيدم که آيا از نقاشی من میترسند؟
در جواب گفتند: چرا بترسيم؟ کلاه که ترس ندارد.
اما نقاشی من شکل کلاهنبود. تصوير مار بوآ بود که فيلی را هضم میکرد. آن وقت من توی شکم مار بوآ راکشيدم تا آدمبزرگها بتوانند بفهمند. آدمبزرگها هميشه نياز به توضيح دارند. تصويرشماره ٢ من چنين بود:
آدمبزرگها به من نصيحت کردند که کشيدن عکس مار بوآی باز يا بسته را کناربگذارم و بيشتر به جغرافيا و تاريخ و حساب و دستور بپردازم. اين بود که در شش سالگیاز کار زيبای نقاشی دست کشيدم، چون از نامرادی تصوير شماره ١ و تصوير شماره ٢ خوددلسرد شده بودم، آدمبزرگها هيچوقت به تنهايی چيزی نمیفهمند و برای بچهها همخستهکننده است که هميشه و هميشه به ايشان توضيح بدهند.
بنابراين ناچار شدم شغلديگری برای خود انتخاب کنم، و اين بود که خلبانی ياد گرفتم. من به همه جای دنياکموبيش پرواز کردم، و براستی که جغرافی خيلی به دردم خورد. در نگاه اول میتوانستمچين را از "آريزونا" تشخيص بدهم و اين، اگر آدم به شب راه گم کرده باشد، خيلی فايدهدارد.
به اين ترتيب من در زندگی با بسياری از آدمهای جدی زياد برخورد داشته،پيش آدمبزرگها زياد ماندهام و ايشان را از خيلی نزديک ديدهام. اما اين امر چندانتغييری در عقيده من نداده است.
وقتی به يکی از ايشان برمیخوردم که به نظرم کمیروشنبين میآمد، با نشان دادن تصوير شماره ١ خود که هنوز نگاهش داشتهام او راامتحان میکردم و میخواستم بدانم آيا واقعا چيزفهم است. ولی او هم به من جوابمیداد که: "اين کلاه است". آن وقت ديگر نه از مار بوآ با او حرف میزدم، نه ازجنگل طبيعی و نه از ستارهها، بلکه خودم را تا سطح او پائين میآوردم و از بازیبريج و گلف و سياست و کراوات میگفتم، و آن آدمبزرگ از آشنايی با آدم عاقلی مثل منخوشحال میشد.